قبیله یعنی یک نفر

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید:"یک بستنی میوه ای چند است؟"

پیشخدمت پاسخ داد:"50سنت". پسر بچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:"یک بستنی ساده چند است؟"

در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:"35 سنت". پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت:"لطفا یک بستنی ساده".

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کارخود رفت.پسرک نیز پس از خوردن بستنی،پول را به صندوق پرداخت و رفت.وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی،دو سکه پنج سنتی و پنج سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت.

+نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت23:4توسط Дʁɛƭɛ | |

در دوران دومین جنگ چچن،ارتش روسیه کرزونی مرکز چچن را به تصرف در آورد.افراد مسلح ضد دولتی چچن در هر گوشه و کنار به سربازان روسیه حمله می کردند.نبرد بسیار شدید بود تا اینکه تمامی ساختمانها منهدم گردید


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت23:2توسط Дʁɛƭɛ | |

مردی تخم عقابی را پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش،او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قدقد می کرد وگاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز میکرد. سالها گذشت و غقاب پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید:"این کیست؟

همسایه اش پاسخ داد:"این عقاب است- سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم." عقاب مثل مرغی زندگی کرد و مثل مرغی مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است

 

+نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت23:1توسط Дʁɛƭɛ | |

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره برسانند


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت22:54توسط Дʁɛƭɛ | |