قبیله یعنی یک نفر

وجودپدر

40بارامن تر از خانه ای است که درش40قفل دارد

وجود مادر

40بارراحت تر است از هتلی که40تا خدمه دارد

❤پدر❤

یعنی

امنیت

 ❤مادر❤

 یعنی 

آرامش

خدا امنیت و آرامش (پدرم ومادرم) تمام خانه ها را خودت بیمه کن .

الهی آمین.

آمین یا رب العالمین

+نوشته شده در دو شنبه 24 خرداد 1395برچسب:,ساعت21:8توسط Дʁɛƭɛ | |

 

+نوشته شده در یک شنبه 19 مهر 1394برچسب:,ساعت23:11توسط Дʁɛƭɛ | |

♥گاه میتوان تمام زندگی را در آغوش گرفت♥

اگر

تمام زندگیت یک نفرباشد.

♥♥♥

+نوشته شده در یک شنبه 19 مهر 1394برچسب:,ساعت22:57توسط Дʁɛƭɛ | |

دختر است دیگر

 

حسش راباموهایش نشان میدهد

 

حالش خوب باشدموهایش رارهامیکند

 

غمگین که باشدبا کش دارش میزند

 

باحوصله که باشد ميبافد ومیاراید

 

عصبانی که باشدجمعش میکند

 

دلش که بشکنداولین چیزی که اضافیست موهایش هستند

 

دختر گل

موهایت همیشه رهاااااا

 

+نوشته شده در دو شنبه 2 شهريور 1394برچسب:,ساعت2:35توسط Дʁɛƭɛ | |

 

+نوشته شده در سه شنبه 20 مرداد 1394برچسب:,ساعت21:49توسط Дʁɛƭɛ | |

من به اندازه یک ابردلـــم میگیـــــــــــــرد...

روز بودم، شب شدم...

رود بودم ، سد شدم...

خوب بودم ، بدشدم...

و ردشدم...

*خدا  برگرد  برگشتم  ببخش*

خداببخش

+نوشته شده در پنج شنبه 7 خرداد 1394برچسب:,ساعت2:26توسط Дʁɛƭɛ | |

+نوشته شده در پنج شنبه 7 خرداد 1394برچسب:,ساعت2:21توسط Дʁɛƭɛ | |

تو مقصری اگر من دیگر "من" سابق نیستم

من را به "من" نبودن محکوم نکن

من همانم که درگیر عشقش بودی

یادت نمی آید؟

من همانم

حتی اگراین روزها هردویمان بوی بی تفاوتی بدهیمگریه

+نوشته شده در سه شنبه 9 دی 1393برچسب:,ساعت19:28توسط Дʁɛƭɛ | |

YOU are in my heart all the time

I   LOVE   YOU for ever 

+نوشته شده در پنج شنبه 29 خرداد 1393برچسب:,ساعت22:13توسط Дʁɛƭɛ | |

+نوشته شده در شنبه 30 فروردين 1393برچسب:,ساعت22:39توسط Дʁɛƭɛ | |

دیوانگی نیست پس چیست؟؟؟

وقتی در این دنیای به این بزرگی...

دلت

فقط

هوای یک نفر را میکند :(

+نوشته شده در چهار شنبه 7 اسفند 1392برچسب:,ساعت20:45توسط Дʁɛƭɛ | |

 

اینمممممم هنر خودمه{#emotions_dlg.cool}

عاماااا

از اونجایی که اعضای خانوادم خییییییییییلیییی به هنرهای من توجه دارن برداشتن رو اثرهنری اینجانب پرینت گرفتن!!!{#emotions_dlg.undecided}{#emotions_dlg.cry}

+نوشته شده در چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:,ساعت22:16توسط Дʁɛƭɛ | |

دم شمااااااااااااااااا گرممم!!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:,ساعت14:10توسط Дʁɛƭɛ | |

کسی نفهمید شاید شیطان عاشق حوا شده بود که به ادم سجده نکرد!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:,ساعت23:13توسط Дʁɛƭɛ | |

یعنی خراب این محبتشم!!!!

♥♥♥♥♥♥عاشقشششششششششم♥♥♥♥♥♥

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:,ساعت1:13توسط Дʁɛƭɛ | |

آهنگ زنگ من روي موبايلت با بقيه فرق داشت، ولي آهنگ زنگت رو موبايلم مثل بقيه بود !! ....

تو به خاطر اينكه بفهمي منم

و

من به خاطر اينكه فكر كنم تويی

+نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,ساعت1:48توسط Дʁɛƭɛ | |

خداوندا از تجربه ی تنهاییت برایم بگو.......

این روزها سر تا پا گوشم...........

+نوشته شده در جمعه 1 شهريور 1392برچسب:,ساعت20:2توسط Дʁɛƭɛ | |

بزرگ کسی است که:

قلبش کودکانه 

قهرش بی کینه 

در دوست داشتن بی ادعا 

وبخشش او بی منت است.

+نوشته شده در جمعه 4 مرداد 1392برچسب:,ساعت1:34توسط Дʁɛƭɛ | |

 

+نوشته شده در سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:,ساعت3:15توسط Дʁɛƭɛ | |

اینم شاهکار دوستم ملیکا(مرسی دوست گلم)

چی میشد یه ذره قشنگتر میکشیدی؟!!!

+نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,ساعت18:48توسط Дʁɛƭɛ | |

 

دیگران از مرگ مهلت خواستند     عاشقان گفتند نی نی زود باش

 

+نوشته شده در دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت18:40توسط Дʁɛƭɛ | |

 

 

 

گر عادت است رسم تکلف میان خلق

 

 

ماعارفیم

 

وعادت ما ترک عادت است!

 

 



+نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت2:41توسط Дʁɛƭɛ | |

پايان نامه خرگوش


 

يک روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد

روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟


خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟
خرگوش: من در مورد اينکه يک خرگوش چطور مي تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.
روباه: احمقانه است، هر کسي مي دونه که خرگوش ها، روباه نمي خورند.
خرگوش: مطمئن باش که مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد.
گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟
خرگوش: من دارم روي پايان نامم که يک خرگوش چطور مي تونه يک گرگ رو بخوره، کار مي کنم.
گرگ: تو که تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ کني؟
خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به کار خود ادامه داد.
حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره. در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود. در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيکلي در حال تميز کردن دهان خود بود.

نتيجه

هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه چه باشد

هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد

آن چيزي که مهم است اين است که استاد راهنماي شما کيست؟!!!!

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:داستان,داستان خرگوش,پایان نامه,,ساعت3:39توسط Дʁɛƭɛ | |

 

+نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1398برچسب:,ساعت4:23توسط Дʁɛƭɛ | |


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1387برچسب:,ساعت1:14توسط Дʁɛƭɛ | |


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت13:6توسط Дʁɛƭɛ | |


روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملا سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تا كنون ديده اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه هايي دندانه دندانه در آن ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه اي آن را پر نكرده بود.مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي ‌گفتند كه چطور او ادعا مي كند كه زيباترين قلب را دارد!!!
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتما شوخي مي كني! قلب خود را با قلب من مقايسه كن. قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي و خراش است.
پير مرد گفت:درست است.قلب تو سالم به نظر مي رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ اي بخشيده شده قرار داده ام،اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند، چرا كه ياد آور عشق ميان دو انسان هستند.
بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه درد آور هستند اما ياد آور عشقي هستند كه داشته ام. اميدوارم كه آنها هم روزي باز گردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بوده ام پر کنند، پس حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پير مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد. پير مرد آن را گرفت و در گوشه اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه كرد. ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود، زيرا كه عشق از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود.

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,ساعت17:43توسط Дʁɛƭɛ | |

در زمان های قدیم، پادشاهی تخته سنگی رادر وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردن که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و.... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت. نزدیک غروب, یک روستایی که پشتش بارمیوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بودتخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که وسط جاده وزیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل ان سکه های طلا و یک یاداشت پیدا کرد

 

.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود هر سد ومانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

+نوشته شده در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب: داستان مانع,ساعت16:15توسط Дʁɛƭɛ | |

لئوناردو داوينچی موقع کشيدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل بزرگی شد: می بايست "نيکی" را به شکل عيسی" و "بدی" را به شکل "يهودا" يکی از ياران عيسی که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند, تصوير می کرد. کار را نيمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پيدا کند

.
روزی دريک مراسم همسرايی, تصوير کامل مسيح را در چهرة يکی از جوانان همسرا يافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هايی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچی هنوز برای يهودا مدل مناسبی پيدا نکرده بود.
کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی ديواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا کليسا بياورند , چون ديگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهميد چه خبر است به کليسا آوردند, دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچی از خطوط بی تقوايی, گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا, که ديگر مستی کمی از سرش پريده بود, چشمهايش را باز کرد و نقاشی پيش رويش را ديد, و با آميزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچی شگفت زده پرسيد: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل, پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعی که در يک گروه همسرايی آواز می خواندم , زندگی پراز روًيايی داشتم, هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عيسی بشوم!."
"
می توان گفت: نيکی و بدی دورروي يك سكه هستند ؛ همه چيز به اين بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگيرند.

 

+نوشته شده در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:تابلوشام آخر,ساعت16:7توسط Дʁɛƭɛ | |

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید:"یک بستنی میوه ای چند است؟"

پیشخدمت پاسخ داد:"50سنت". پسر بچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:"یک بستنی ساده چند است؟"

در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:"35 سنت". پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت:"لطفا یک بستنی ساده".

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کارخود رفت.پسرک نیز پس از خوردن بستنی،پول را به صندوق پرداخت و رفت.وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی،دو سکه پنج سنتی و پنج سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت.

+نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت23:4توسط Дʁɛƭɛ | |

در دوران دومین جنگ چچن،ارتش روسیه کرزونی مرکز چچن را به تصرف در آورد.افراد مسلح ضد دولتی چچن در هر گوشه و کنار به سربازان روسیه حمله می کردند.نبرد بسیار شدید بود تا اینکه تمامی ساختمانها منهدم گردید


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت23:2توسط Дʁɛƭɛ | |

مردی تخم عقابی را پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش،او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قدقد می کرد وگاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز میکرد. سالها گذشت و غقاب پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید:"این کیست؟

همسایه اش پاسخ داد:"این عقاب است- سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم." عقاب مثل مرغی زندگی کرد و مثل مرغی مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است

 

+نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت23:1توسط Дʁɛƭɛ | |

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره برسانند


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت22:54توسط Дʁɛƭɛ | |

دریک نظرسنجی از مردم دنیا سوالی پرسیده شد ونتایج جالبی به دست آمد از این قرار:

سوال:نظرخودتان را راجع به راه حل کمبود غذا درسایرکشورها صادقانه بیان کنید؟

وکسی جوابی نداد...

چون درآفریقا کسی نمی دانست غذا یعنی چه؟

درآسیا کسی نمی دانست نظریعنی چه؟

دراروپای شرقی کسی نمی دانست صادقانه یعنی چه؟

در ارپای غربی کسی نمی دانست کمبود یعنی چه؟

درآمریکا کسی نمی دانست سایر کشورها یعنی چه؟؟؟

+نوشته شده در جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,ساعت2:28توسط Дʁɛƭɛ | |

 

دیگر این دل نشود مونس و غم خوارکسی

رونق انجمن وشمع شب تار کسی

جان او درعوض زر و گهر می طلبد

گر درین دوره کسی هست خریدار کسی

بی طمع نیست اگرمرغکی از لانه ی خود

بپرد بر سر بام کس و دیوار کسی

منم آن مرغ بهشتی که بجز گلشن عشق

نزدم بال و پری هیچ به گلزار کسی

هر چه نسبت بدهی بر دل دیوانه ی من

می پذیرد زتو جز نسبت آزار کسی

(شبنم )اندوه مخور زانکه درین شهرو دیار

کس ندیدم که شود مونس و غم خوار کسی

(شاعرزبیده جهانگیری)

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:زبیده جهانگیری,ساعت11:21توسط Дʁɛƭɛ | |